دارم از دست می روم . این را خودم هم می توانم حس کنم . بیهوده دست و پا می زنم . حسرت پرواز دارد کار خودش را می کند . نفسم به شماره افتاده باور کن ! یادت هست گفتم شبیه تو نمی شوم ؟ حالا حتما باید نشانم می داد ؟ هیچ کس حرفم را نمی فهمد . اصلاً کسی صدایم را نمی شنود . توی خودم فریاد می زنم . انقدر توی خودم فریاد می زنم که دیگر خودم هم صدای خودم را نشنوم ... که بمیرم ... که نفس آخر هم بیاید و ...
... و بعد تازه شروع شود . ترس و پشیمانی و عطش ! گرسنگی و تشنگی را که یادت هست ؟ سه روز است اذان را که می گویند تشنه می شوم ... و این عطش لعنتی تا شب همه ی توانم را می گیرد ... سه روز است کربلایی است توی دلم که بیا و ببین ... می دانم بی دلیل نیست ! حرف های دیروزت دیوانه ام می کند ... حسرت لبخندش دیوانه ام می کند ... می ترسم ... دارم از دست می روم !
نویسنده : م . روستائی » ساعت
1:22 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 24